ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

یا حسین مظلوم

دخترم ماه محرم امسال با سالهای قبل فرق داره پارسال همین روزا داشتی توی شکمم ورجه وورجه میکردی روزای سختی بود چون حالم خیلی بد بود وای که چقدر برای اومدنت و برای دیدن روی ماهت لحظه شماری میکردم .محرم پارسال از خدا خواستم که تو رو سالم به من ببخشه تا محرم امسال ببرمت توی عزاداری علی اصغر امام حسین. خداوند مهربان که همیشه همراه ماست تو فرشته ی زیبا و دوست داشنی  رو به ما بخشید و من و بابایی با هر نگاه تو خداوند  را هزاران مرتبه شکر می کنیم .  امروز چهارمین روز محرم بود من با شوق و ذوق تو رو سبز پوش کردم و به همراه بابایی تورو بردیم حرم شاه چراغ بین شیر خ...
17 آبان 1392

اولین مسافرت دخترم

عزیز دلم این بار زیارت امام رضا حس و حال عجیبی داشت این اولین باری بود که تو چشمات به حرم امام رضا افتاد روز اول بردمت روبروی گنبد امام رضا  گفتم: ای آقا این دختر کوچیک من از راه دوری اومده پیش شما تا برای اولین بار به شما سلام کنه و شما رو زیارت کنه اومده تا با این زبون کوچیکش با این نگاه معصوم ولبخند ش پیش شما دعا کنه و ازتون خیلی چیزا رو بخواد............. خلا صه دخترم این بار تو بهانه یی بودی برای اینکه واقعا از ته دلم اشک بریزم و پیش امام رضا برای همه ی کسایی که دوسشون دارم دعا کنم و ازش بخوام که به معصومیت و پاکی تو نگاه کنه و دعاهای منو برآورده کنه.   ...
14 آبان 1392

عزیزم هفت ماهگیت گل باران!

ماشاالله به تو دخمل ناز که مامانت رو حسابی گرفتار خودت کردی طوری که نفهمیدم چطور هفت ماه از زندگیمون گذشت روزا و شبای زیادی گذشت هر روز تو بزگتر میشی و عمر من و بابایی هم بدون اینکه بهش فکر کنیم میگذره این روزا سختی های خودشو داره اما تو خیلی زرنگی آخه هر روز با یه کار جدید و با خنده های قشنگت این خستگی ها رو از تن مون بیرون میبری حالا که هفت ماهه شدی بیشتر از قبل به من و بابایی وابسته شدی طوری که اگه جلوی چشمات نباشیم میزنی زیر گریه. عزیز دلم اطرافیان رو کاملا میشناسی و اگه دیر هم ببینیشون باز هم براشون واکنش نشون میدی بیرون هم که میریم خوشمزه تر میشی غریبه ها که باهات حرف میزنن فورا براشون میخندی اما امان از وقتی که کسی بهت اخم کنه از...
14 آبان 1392

شش ماهگی

عزیز دلم خیلی وقته که نتونستم به وبلاگت سر بزنم و خاطراتت رو ثبت کنم آخه تو این مدت خیلی گرفتارت بودم یه ده روزی هم که مسافرت بودیم و خونه نبودیم اما از شش ماهگیت بگم که واکسن شش ماهگیت خیلی اذیت شدی مدام گریه میکردی آخه جاش درد میکرد تب هم کردی و من هم تاصبح پاشویت میکردم و رو ساعت استامینون می دادم اون شب خیلی شب بدی بود من تا صبح نگران بودم و گریه میکردم آخه بابات پیشمون نبود و من میترسیدم که تبت بالا بره مرتب دمای بدنت رو میگرفتم اما خدا رو شکر بالا تر از ٥/٣٧ نرفت و بعد از سه روز قطع شد آخر شش ماهگی هم با مامان جون رفتیم دکتر و گوشتو سوراخ کردیم بمیرم مادر وقتی گوشتو سوراخ کرد خیلی گریه کردی اما بعدش بهت شی...
14 آبان 1392

ناز دردونم روزت مبارک!

از روز اول که قدم های نازنینت را در وجودم نهادی دلم را لرزاندی و من دیوانه وار منتظر آمدنت بودم تا اینکه پا به عرصه ی وجود نهادی... و امروزتو را با تمام وجودم می ستایم زیرا که با آمدنت بهترین نام دنیا را به من بخشیدی و من با تو طعم زیبای مادری را چشیدم... دخترم! با تو دانستم که مادر به مانند شمعی ست  که برای زنده ماندن شعله اش میسوزد... نازنینم بهترین روزهای جوانیم را برایت سپری میکنم بی آنکه به گذر عمرم نگاهی بیاندازم به امید فردایی روشن برای تو... ...
18 شهريور 1392
1